سلام به شما
لطفأ بدون نظر از وبلاگم خارج نشی ناراحت میشم با نظر دادن خوشحالم کنید
ستیا جیگر
ستیا گل
مادر
کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه : اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها ر...
نویسنده :
باباجون
13:49
مسافرت ستیا
دختر دوماهه بابا جون
نوشته ای برای دخترم
سلام دختر گلم امروز که دارم این مطلب رو مینویسم تو دو روز سن داری و خیلی کوچک هستی و روزی که بدنیا آمدی دو کیلو و نهصد گرم بودی و حالا هم هنوز تغییری زیادی نکردی و شیر مادرت رو لب نمی زنی و من تا سه روز دیگر میروم به خدمت سربازی و تا دو ماه نمی بینمت و دلم برات تنگ میشه این مطلب رو نوشتم و این وبلاگ رودرست کردم تا یاد و خاطره ای از کودکی خودت داشته باشی و نمیدونم چند سالته که داری این وبلاگ رو می بینی و که میشه این رو بخونی گلم